شاعر : جواد محمدزمانی نوع شعر : مدح و مناجات با ائمه وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : ترکیب بند
دراین بهار چهره دم از گل نمیزنیم با نغـمۀ توخـنـده به بـلـبـل نـمیزنـیم
معراج میرویم چو شبنم نه مثل رود یـعـنی قـدم بهخـاک تـنـزلنـمیزنـیم
خودمیشـویم آیـنـهای ازجـنون خود دیگر سـری به باب تـفـاعل نمیزنـیم
تدبیر عقل روز جنون را چه میکند؟ تکیه بهسمت کـهـنۀ این پل نمیزنـیم
بستـیـم چـشم خود زتـماشـای عالـمی دیگـربه روی آیـنـه هم زل نمیزنـیم
از پا نشـستهایم ز مستی، ببـخـش اگر بـر دامن تو دسـت تـوسّـل نـمیزنـیـم
دریـا کـرانهای ز دل بیـکـران توست هرجا دلی شکسته همان جمکران توست
روزیکه آفـتـاب ظـهـورتـومیدمـد از قـلّـههـا طـراوت نـور تـو مـیدمـد
مـسـت نـمـازنـافــلـۀ نــاز مـیشـویـم وقـتی اذان صبـح ظـهـورتـومیدمـد
با همرهان بگـوی که آهـسته پانـهـند گـل درمسیـرسبـز عـبـور تومیدمد
موسی به دست،نان تجلّی گرفته است از آتـشـی که قـعـر تـنـور تومـیدمـد
پاکـان زمین واقـعـه را ارث میبـرند ایـنـهـا ز آیـههـای زبــور تو مـیدمـد
با شوق آنکه چـشم گـشـایی به انتـقـام شمـشـیر زیر پلک صبـور تو میدمد
باصبح حـملهای به شب شوممیکنی
شـادی به قـلب مردممـظـلوممیکـنی
ما را به سـمت آبی خود رهـسپارکن ایگل به قـلب سردزمستان بهارکن
بر دوستان زبـان سوی تـبـلـیغ وانـما بردشـمـنـان زبـانـۀ تـیـغ آشـکـارکن
افطارعاشقـان تو دیـدار روی توست شهدی ازاین رطب به لب روزهدارکن
ایگلشن بتول چه شد جوشنرسول؟ آبی زشـعـله در جـگـر ذولـفـقـار کن عیسای روح را زدمت جان تازه بخش ایّـوب صـبـر را زتـبـت بیقـرارکن
قوم لجوج حـضرت موسی ستمگـرند این تـوسـن رهـا شـده را راهـوارکن
همراه تو عـنایت غـیب است بیگمان
سرداراین سپاه شعـیب است بیگمان در شرح تو زبان غزل لال مانده استخورشید توبه روزن غربال مانده است باید به شعر وصف توحیرت ردیف کرد وقـتیزبـان قـافـیهها لال مـانـدهاست
قـرآن چـشمهای تو بردل نـزول کرد تفسیر این خجـسـتۀ انـزال مانده است خورشید پشت ابر،بر این پهنه سایه کن این سیبهای باغ خدا کال ماندهاست
دل شدمـذاب خـانـۀ آتـشـفـشـانزخـم برچهـرهها گـلایۀ تـبخـال مانده است
برخیز،گاه حـمله به سفـیانی آمدهست بشتاب رفـع فـتـنـۀ دجّـالمـانـدهاست
در هـقهـق زیارت ناحـیّه فـاش شد درسینۀ توروضۀ گـودال ماندهاست
یا صاحب الـزمان ویا فارس الحجاز
تنهاتویی به زخـم دل شیعه چارهساز
مـادربه انـتـظـار نـشـسـتـه بـرایتـو کی میرسد ز کعبۀ دلها صدای تو؟
گفتی که آرزوی ظهور است در دلت کی مستـجـاب میشود آخر دعـای تو
دست نجف تورا زعلی میکند طلب یثـرب به ناله خواسته ازمجـتـبای تو
تـنـهـا بـه انـتـقـام تو ازدیـده مـیرود اشکی که مانده درسحـر کـربلای تو
ای میزبان صحن اباالفـضلجـلـوهای ما ماندهایم و حسرت مهـمانـسرای تو مشتاق قبلهایم و شاخص به دست توست در سجدهایم تربت خالص بدست توست